آنیلآنیل، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

ناز گل مامان

25 روزگی

سلام به همه دوستای گل من و دخترم آنیل این مدت خیلی سرمون شلوغ بود، از ادرار سوختگی دخترم نگم بهتره، خیلی زحمت کشیدم تا درست شد! الان خوبه خوبه فقط گاهی اوقات نفخ اذیتش میکنه. خیلی به هم وابسته شدیم من بیشتر دلم برات ضعف میره قند عسلم ناناز مامان انقد شیفته ات شدم که نگو. گریه هاتم با مزه ن. لبخنده ات که اختیاری نیست ولی وقتی میخندی خیلی ناز میشی.خلاصه عشوه ای میای که نگو. ماشالا قوی هم هستی اصلا از لحاف و پتو و... خوشت نمیاد به راحتی با اون قد و هیکلت میزنی کنار!!!! قراره 6روز دیگه ببرمت دکتر. وضعیتت رو که چک کرد میام برات مینویسم که چقد بزرگ شدی عسلم. اینم از عکس 25 روزگیت:   ...
22 تير 1391

حموم کردن دخملی

بالاخره بعد 10روز دیشب ناف دخملی افتاد. عزیز دلم چه حرصی خوردم سر نافت!! بعد با کمک مامی جون بردیمت حموم چه کیفی کردی گلم. تا صب خوب خوابیدی. خیلی ملوس شدی رنگ و روت باز شده قرمزی صورتت کمتر شدی گرایش داره به سفیدی. ماشالا همه میگن زبر و زرنگی با اون هیکل فسقلیت لحاف رو از روت میکشی اون ور!!!!!! قربونت برم الهی، هر روز با دیروز فرق میکنی. اینم عکس 8 روزگی دخملی:   ...
7 تير 1391

7 روزگی دختر قشنگم آنیل

عزیزم این یه هفته که نتونستم آپ شم کلی حرف برا زدن دارم. تو هم که ماشالاروز به روز نه، لحظه به لحظه در حال تغییر کردنی... روز یک شنبه همون روز زایمان از صب پاشدم کارای لازم رو انجام دادم البته همه چی از قبل آماده بود ولی خودمو سرگرم کردم تا ساعت 5 برسه و راهی شیم. بعد از ظهر هم یه کم استراحت کردم. همسی جونم هم از من کلی فیلم گرفت از دوران بارداری پرسید اینکه چه حسی دارم، از لحظات پایانی بارداری پرسید و... ساعت 5  که شد آماده شدیم و یه عکس یادگاری خوب باهم گرفتیم و با مامی جونم راهی بیمارستان شدیم. تا ساعت 7 پذیرش طول کشید، رفتی اتاقم و من آماده شدم برای رفتن به اتاق عمل خیلی جالب بود اصلا استرس نداشتم!!! فقط خوشحال بودم از اینکه بال...
4 تير 1391

فوری 2

با توجه به مرخصی استعلاجی مامان جون از وبلاگ نویسی بابایی مجبور شد دومین مطلب فوری رو به اطلاع دوستان برسونه: اسم نوزاد به دلیل سلیقه خاص اداره ثبت تغییر کرد: امروز شناسنامه گرفتیم و به جای اسم بیگانه ی هیلدا فرهنگستان آن اداره اسم آنیل رو انتخاب کرد! عکس دوم با اندکی حجاب کمتر: ...
30 خرداد 1391

مطلب فوری

مامان هیلدا دیروز قبل از عزیمت اینو نوشت و رهسپار شد لذا عین مطلب رو بدون کم و کاست میارم: "دختر عزیزم  ورود قدم های نازنینت رو  به این دنیا تبریک میگم تولدت مبارک.  عمرت سرشار از شادی و خوبی باشه. هیلدا جان، تو بیمارستان قائم، ساعت9 و 19 دقیقه شب با قد ٥٠ سانتی متر و وزن 3 کیلو گرم و دور سر  33 به دنیا اومد. اینم عکس اولین ساعاتش:  ..."   القصه: دیشب هم خوشحالی بود و هم خوش به حالی! البته خوش به حالی بابا بودا... خوشحالی هم تو بیمارستان و هم بین فامیل و البته  آسمان هم بی نصیب نبود صدای ابرها و بارون ملایمی که ... و امای اول قابل توجه زوج هایی که میخوان بچه بیارن: تمام این مدت...
29 خرداد 1391

شنبه 1391/3/27

هیلدای من نفسم فردا این موقع تو بین ما هستی و  به دنیا اومدی مطمئنم با اومدنت دنیای مارو خیلی خیلی بهتر و زیباتر خواهی کرد. دوست دارم عزیزم ممنون که حس مادر شدن رو بهم میدی. از صب بر عکس روزای دیگه خیلی بی حوصله بودم همه زنگ زدن  زن عموها عمه ها و دختر خاله داداش کیومرث و ... زنگ زدن حالمو بپرسن. دستشون درد نکنه ولی با همشون بی حال حرف زدم همه هم تعجب کردن!!! میدونم دیگه تا امروزو شب کنم مردم دیگه حوصلم سر اومده بود از انتظار تا شب شه یه عمر گذشت برام، جدی میگم خوشحالم که شب شده و میخوام بخوابم و فردا روز تولد تو هست گلم. از صب کلی خونه رو تمیز کردم و برای فردا آماده شدم. دست مامان گلم درد نکنه قراره فردا  شبو باهام باشه ...
27 خرداد 1391