ترس
امروز با زن عموم صحبت میکردم.یه دختر ناز و خوشگل ٣ساله داره به اسم ترانه. از قرار فریبا (مامان ترانه)داشته هویج خورد میکرده ترانه جونم داشته میخورده اون وسطا یکیشم کرده تو بینی کوچولوش. مامانشم از ترس با هزار مشکل بالاخره تونسته در بیاره!!!
حالا من از این جور مشکلا انقد میترسم که حد نداره!!! از خفگی بچه، از ایجور کارایی که بچه ها میکنن خیلی میترسم. تصمیم گرفتم برم دوره هلال احمر حداقل یه چیزایی یاد بگیرم و ترسم بریزه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی